Baraneee

ساخت وبلاگ
برای عارضه ای جزیی، باید یه بیهوشی کامل میگرفتم و از قبلترهاش، دکتر که ترس و هراسِ بی پرده ی من رو دیده بود، بهم آرامش و اطمینان داده بود که چیزی حس نمیکنی و فقط ده دقیقه طول میکشه و الخ...از هراسهای قبل عمل که بقول خواهر، سخت تر و ترساننده تر از خود و بعدِ عمله، که بگذریم، روز عمل رسیده بود و من تازه بعد یکهفته دوندگی و تلفنها و ایمیلهای هرروزه برای هماهنگی های مختلف اعم از بیمه و غیره و البته مناسک پیش از عمل، رسیده بودم به لحظه ی مثلا ده دقیقه به اون تایمی که بیان بگیرن ببرنم تو اتاق عمل...اون لحظه که دیگه خسته از تمام بدوبدوها و قِر و فرهای روز و روزها قبل، روی صندلی های بخاطر کرونا، یک در میان شده ی بیمارستان مثل آوار، وا رفته بودم و هراسم هم بشکل کوبش های گوشکوب وارِ یک چند سانت در چند سانت یک عضله،  به دیواره ی قفسه ی سینه م نمودار شده بود، هدفون‌گذاشته بودم و بطور حریصانه ای، پادکست رادیو راه گوش میدادم، قسمت "مرگ" ...حالا بگذریم از اینکه گزینه ی مناسبی بود برای اون لحظه ها که من نگران لحظات بیهوشی و بهوش اومدن بعدش بودم یا نه ولی نکته ای که بخاطرش تمام اینهمه کلمات رو ردیف کرده م این بود که من بشدت بیاد مرگ افتاده بودم، البته نه خود مرگ و تمامیتش، بلکه اون لحظه ی تلاقی مرگ با زندگی... همون لحظه ای که مرگ و زندگی برای شاید کمتر از مقادیری که ما برای سنجش زمان داریم، در هم می آمیزند و بعد زندگی رخت بر میبنده و جان مارو بدستان جهان مرگ میسپاره...شاید بی تاثیر نبود گوش دادن اون پادکست و شنیدن این جملات از زبان دکتر مرتضی شکوری که: لازم نیست نگران مرگ باشید تا وقتیکه زنده اید، چرا که در زنده بودن که مرگ نیست و در مرگ هم که زندگی نیست پس جز تلاقی ای کوچک، این دو هرگ Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 105 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 11:18

بعد یه استراحت مختصر عصرگاهی، باز راه میوفتم سمت شهر و دانشگاه که ساعت هفت شب برسم اونجا و منتظر یوهانس بمونم تا بیاد و امبریوهاشو اماده ی عکسبرداری کنه و من براش با میکروسکوپ کانفوکال، عکسهارو بگیرم چرا که تنها کسی که اجازه ی استفاده از اونو تو گروه ما داره، حالا و بعد از رفتن مکس و پریسکا، من هستم و یوهانس و فیلیپ، تنها میتونن کارهای اماده سازی رو انجام بدن ولی رفتن و انجام کانفوکال، تنها با حضور من مجازه...همینم باعث شده بود که مجبور باشم اون روز زودتر بیام خونه و استراحتکی بکنم تا جون داشته باشم که عصر گاهان دیر، دوباره شال و کلاه کنم و اتوبوس سوار شم و نیم ساعت مناظر سرسبز و زیبای بین راه رو همراه با صدای داریوش، به تماشا بنشینم تا منو برسونه سر کوچه ی دانشگاه...سر همون کوچه ای که تا قدم بزارم بهش، اینترنت ایدیورومم که از دانشگاهه، سیگنال میده و من میتونم پیامهای حبس شده ی این نیم ساعت بین خونه و دانشگاه رو دریافت کنم و اون روز هم در خواب و بیدار و بیحوصلگی ناشی از یه خواب کوتاه عصرگاهی و در میون استرس اینکه این ازمایش امشب جواب میده یا نه ه که متوجه واتس اپم میشم و پیامی که بر جانِ اون نشسته؛ پیامی از ساچین...از همون شیش ماه پیش که رفته بود، از این دانشگاه، به یونی کلینیکومی در لندن، تا پست داکش رو روی تولید پروتئینی از پروتئینهایی که تغییرشون منجر به بیماری ای کلیوی میشه، کار کنه، دیگه ازش خبر زیادی نداشتم...گاهی، بندرت اما شده بود که پیامی رد و بدل شده بود بینمون و اون از حال و احوال دکترای من پرسیده بود و من از پروژه ی اون و نهایتا اما باز اعصابم رو خرد کرده بود با گفتن و تکرار مکرر این موضوع که تا یه قرارداد کامل نگیری، من هیچ امیدی به این دکترات ندارم و کی میخوای Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 126 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 11:18

دیروز نشسته م پتری دیش های ته گردالی دار مخصوص تصویربرداری کانفوکال رو شمرده م و دیده م که هنوز به تعداد پونصد و پنجاه تا ازشون داریم و اما بازم چون نگران تموم شدن و کم اومدنشون بودم(چون این روزا تعداد زیادی ازشون رو استفاده میکنم و بعدم دور میندازم بدلیل الوده بودنشون به مهارکننده های قوی)، از استفان پرسیده بودم که میشه سفارش بدیم برامون بیاد و اونم گفته بود که حتما، هر چی که نیاز داری، هر موقع که نیاز داشتی، سفارش بده...میخوام بگم، جوری هراس همواره ای در من هست از کم اومدن و دچار قحطی هرچیز و همه چیز شدن که هم تو خونه م قطاری از رب انار و کنسرو قارچ و تن ماهی و بقیه چیزایی که دوس دارم، تو کمدهام یافت میشه و هم تو ازمایشگاه، از وقتیکه مسئولیت سفارش دادن اسباب و لوازم مصرفی به عهده م گذاشته شده، یهو میبینی از هر چیزی ده تا پکیج سفارش داده م وکمدای ازمایشگاهو که باز کنی، هجومِ بسته های پتری دیش و تیپ و فالکون و پایپته که میریزه بیرون...یعنی اینجوریاس که اگه قحطی مواد ازمایشگاهی بیاد، ما میتونیم تا ماهها دووم بیاریم و همینجور بی وقفه ازمایش کنیم...نه اینکه استفان هم مقادیر معتنابهی پول داره برای خرید لوازم و وسایل و جدیدا هم "نه" نشنیده م ازش برای خرید، برای همینم هست که منم از هر چیز برای مصرف خودم و نسلهای بعدم هم خریده م و مثل یه سنجابِ پرکار، انبار کرده م...خونه مم به همین شکل یادآور شعبه ای از یه مغازه ی خواروبار فروشیه...فکر کنم دیگه زود نباشه اگه شروع کنم به کار کردن روی اینهمه ترس از نداری و قحطی... + نوشته شده در ۱۴۰۰/۰۷/۱۰ ساعت 19:49 توسط Baraneee  |  Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 93 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 11:18